آنکو دل ما به اشک و خون
آغشت
از خاک مزار ما بسازد خشت
در ملک یقین او گمانی نیست
دیدی که بهشت را به آدم هشت
هان ! ای که تمام خوبی
ممکن
در پیش رخ تو می نماید زشت
ای آنکه کرامت جهانگیرت
برمی آرد ز شوره زاران کشت
انگم ز درخت و انجم از گردون
انگور ز تاک و آتش از انگشت
یک لحظه به چشم نکته بین بنگر
اندر قلمی که لوح را بنوشت
بافنده ببین که دیبه را چون بافت
ریسنده نگر که رشته را چون رشت
افتد که چو بنگری ، ز خود پرسی
این کیست که خاک را به خون آغشت
افتد که فغان کنی و برگیری
از زیر سرغنوده ات بالشت
آنگاه ندیده را توانی دید
آنگاه ، نکشته را توانی کشت